close
آخرین مطالب
  • تبلیغ شما در اینجا
  • طراحی سایت شخصی
  • طراحی سایت فروشگاهی
  • طراحی سیستم وبلاگدهی
  • سیستم سایت ساز اسلام بلاگ
  • مگا برد - پلتفرم خرید اینترنتی قطعات موبایل مگابرد
  • تحلیل و نمودار سازی فرم های پلاگین گرویتی وردپرس
  • اولین تولید کننده پلاگین های مارکتینگ و سئو کاملا ایرانی
  • اولین پلاگین دیجیتال مارکتینگ وردپرسی
  • نوید چت|❣️|نویدچت|ایلین چت|بهترین چت رئوم ایرانی
    نوید چت|❣️|نویدچت
    نوید چت|❣️|نویدچت|ایلین چت|بهترین چت رئوم ایرانی




    captcha


    آمار مطالب

    کل مطالب : 50
    کل نظرات : 0

    آمار کاربران

    افراد آنلاین : 2
    تعداد اعضا : 0

    کاربران آنلاین


    آمار بازدید

    بازدید امروز : 70
    باردید دیروز : 0
    بازدید هفته : 131
    بازدید ماه : 1945
    بازدید سال : 15791
    بازدید کلی : 18109
    سوپ

    به وبلاگ خود خوش امدید
    تعداد بازدید از این مطلب: 80
    |
    امتیاز مطلب : NAN
    |
    تعداد امتیازدهندگان : 0
    |
    مجموع امتیاز : 0


    طوبی

    طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا می‌رود یک زن دیگر می‌گیرد.
    سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک.
    ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی‌رسند که به او برسند.
    طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد.
    حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می‌شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی‌تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
    «همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می‌شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می‌خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک.
    سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می‌گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.
    هر وقت یکی پیشنهاد می‌داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می‌گفت آن‌موقع که بچه‌ها احتیاج داشتند این‌کار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی‌زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبه‌ها سر جایش بود.
    «همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه‌ها هم رفته‌اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر می‌کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش‌هایش حرف‌های «همه» را نمی‌شنید.
    دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می‌گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
    «هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ‌وقت دل نمی‌شود

    به وبلاگ خود خوش امدید
    تعداد بازدید از این مطلب: 976
    |
    امتیاز مطلب : NAN
    |
    تعداد امتیازدهندگان : 0
    |
    مجموع امتیاز : 0


    قایم

    یارو می‌ره کله‌پزی فروشنده بهش می‌گه: چشم بذارم؟ یارو می‌گه: تو این یه ذره مغازه کجا قایم شم آخه

    راهکارهای خانگی برای رفع بوی بد پا
    تعداد بازدید از این مطلب: 503
    |
    امتیاز مطلب : NAN
    |
    تعداد امتیازدهندگان : 0
    |
    مجموع امتیاز : 0


    شام

    ﺷﺎﻡ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻢ، ﺍﻭﻥ ﭘﺎﺭﭺ ﺁﺏ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﯼ؟
    ﺯﺩ ﭘﺲ ﮐﻠﻪﺍﻡ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺳﺮﻡ ﺑﺮﻩ ﺗﻮ ﺑﺸﻘﺎﺏ
    ﻣﯿﮕﻢ ﭼﺮﺍ میﺰﻧﯽ؟
    ﻣﯿﮕﻪ: ﺧﺎﮎ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺧﺮﺕ ﮐﻨﻦ!
    ﺁﺏ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻢ ﻫﺴﺖ… ﺟﻮﺟﻪ ﺑﺨﻮﺭ بدبخت!

    به وبلاگ خود خوش امدید
    تعداد بازدید از این مطلب: 89
    |
    امتیاز مطلب : NAN
    |
    تعداد امتیازدهندگان : 0
    |
    مجموع امتیاز : 0


    سرباز

    پدر و مادر در جوابش گفتند: حتما ، خیلی دوست داریم ببینیمش
    پسر ادامه داد:چیزی هست که شما باید بدونید. دوستم در جنگ شدیدا آسیب دیده. روی مین افتاده و یک پا و یک دستش رو از دست داده. جایی رو هم نداره که بره و می خوام بیاد و با ما زندگی کنه
    پدر :متاسفم که اینو می شنوم. می تونیم کمکش کنیم جایی برای زندگی کردن پیدا کنه
    پسر گفت:نه، می خوام که با ما زندگی کنه
    پدر گفت: پسرم، تو نمی دونی چی داری می گی. فردی با این نوع معلولیت درد سر بزرگی برای ما می شه. ما داریم زندگی خودمون رو می کنیم و نمی تونیم اجازه بدیم چنین چیزی زندگیمون رو به هم بزنه. به نظر من تو بایستی بیای خونه و اون رو فراموش کنی. خودش یه راهی پیدا می کنه

    در آن لحظه، پسر گوشی را گذاشت

    پدر و مادرش خبری از او نداشتند تا اینکه چند روز بعد پلیس سان فرانسیسکو با آنها تماس گرفت

    پسرشان به خاطر سقوط از ساختمانی مرده بود

    به نظر پلیس علت مرگ خودکشی بوده

    پدر و مادر اندوهگین، با هواپیما به سان فرانسیسکو رفتند و برای شناسایی جسد پسرشان به سردخانه شهر برده شدند. شناسایی اش کردند. اما شوکه شدند به این خاطر که از موضوعی مطلع شدند که چیزی در موردش نمی دانستند

    پسرشان فقط یک دست و یک پا داشت

    به وبلاگ خود خوش امدید
    تعداد بازدید از این مطلب: 80
    |
    امتیاز مطلب : NAN
    |
    تعداد امتیازدهندگان : 0
    |
    مجموع امتیاز : 0


    انتظار

    ”اشتباهی خونه یه خانم مسنی رو گرفتم، اومدم معذرت‌خواهی کنم هی می‌گفت مینا ‌جان تویی؟
    هی می‌گفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم، باز می‌گفت مینا جان تویی مادر؟
    می گفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید!
    اسم سوم رو که گفت دلم شکست…
    گفتم آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم.
    اون قدر ذوق کرد که چشام خیس شد.
    چه مادر و پدرها و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایی که چشم انتظار یه تماس کوچولو از ما هستن…
    ازشون دریغ نکنیم!“

    به وبلاگ خود خوش امدید
    تعداد بازدید از این مطلب: 185
    |
    امتیاز مطلب : 5
    |
    تعداد امتیازدهندگان : 1
    |
    مجموع امتیاز : 5


    گل

    جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست، لباس ارتشی‌اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می‌گرفتند مشغول شد.
    او به دنبال دختری می‌گشت که چهره او را هرگز ندیده بود، اما قلبش را می‌شناخت دختری با یک گل سرخ.
    از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت‌هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. جان در صفحه اول توانست نام صاحب کتاب را بیابد:
    «دوشیزه هالیس می‌نل»
    با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه‌ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه‌نگاری با او بپردازد.
    روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک‌سال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه‌نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند.
    هر نامه همچون دانه‌ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می‌افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.
    جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظر‌هالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی‌توانست برای او چندان با اهمیت باشد.
    سرانجام روز بازگشت جان فرارسید. آن‌ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعدازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک.
    هالیس نوشته بود: تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت؛ بنابراین رأس ساعت ۷ جان به دنبال دختری می‌گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت، اما چهره‌اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید:
    زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد. بلند قامت و خوش اندام، مو‌های طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد.
    من بی اراده به سمت او قدم برداشتم. کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب‌هایش با لبخندی پرشور از هم گشوده شد، اما به آهستگی گفت: «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟»
    بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدوداً ۴۰ ساله با مو‌های خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند.
    دختر سبزپوش از من دور می‌شد. احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته‌ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبزپوش فرا می‌خواند و از سویی علاقه‌ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می‌کرد.
    او آنجا ایستاده بود؛ با صورت رنگ پریده و چروکیده‌اش که بسیار آرام و موقر به نظر می‌رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می‌درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم.
    کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می‌آمد. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می‌توانستم همیشه به آن افتخار کنم.
    به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: «من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می‌نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟»
    چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلاً متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت: اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان بود!»
    تحسین هوش و ذکاوت میس می‌نل زیاد سخت نیست!
    طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می‌شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد

    میزان حدودی هزینه ایمپلنت دندان
    تعداد بازدید از این مطلب: 91
    |
    امتیاز مطلب : NAN
    |
    تعداد امتیازدهندگان : 0
    |
    مجموع امتیاز : 0


    امید

    در گلشن امید به شاخ شجر من
    گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها

    به وبلاگ خود خوش امدید
    تعداد بازدید از این مطلب: 82
    |
    امتیاز مطلب : NAN
    |
    تعداد امتیازدهندگان : 0
    |
    مجموع امتیاز : 0


    کودک

    کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
    می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
    خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
    اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
    خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
    کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
    خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
    کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
    اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
    کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
    فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
    کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
    خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
    در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
    کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
    او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
    خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
    خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
    نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
    *** مـادر***
    صدا کنی

    به وبلاگ خود خوش امدید
    تعداد بازدید از این مطلب: 199
    |
    امتیاز مطلب : NAN
    |
    تعداد امتیازدهندگان : 0
    |
    مجموع امتیاز : 0


    شکار

    در سال ۱۹۸۵، یک شکارچی یک بشکه ۵۵ گالنی را در پارک Bear Brook واقع در نیوهمپشایر کشف کرد. با باز کردن بشکه متوجه شد که در آن، جسد یک زن جوان ۲۰ ساله و یک کودک کوچک بین ۵ تا ۱۱ ساله وجود دارد. برای سال‌ها، مقامات با وجود داشتن سرنخ‌های محکم نمی‌توانستند اجساد را شناسایی کنند. سپس، پانزده سال بعد، یک بشکه دیگر در همان نقطه کشف شد. دو کودک دیگر در داخل بشکه جدید پیدا شدند. پلیس معتقد بود که اجساد جدید با زن ۲۰ ساله فامیل هستند. کارآگاهان معتقدند که مردی به نام رابرت ایوانز می‌تواند قاتل این چهار نفر باشد. با گذشت سال‌ها این پرونده هنوز حل نشده باقی مانده است.

    به وبلاگ خود خوش امدید
    تعداد بازدید از این مطلب: 80
    |
    امتیاز مطلب : NAN
    |
    تعداد امتیازدهندگان : 0
    |
    مجموع امتیاز : 0


    تعداد صفحات : 0



    عضو شوید


    نام کاربری :
    رمز عبور :

    فراموشی رمز عبور؟

    عضویت سریع

    براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
    x
    با سلام آدرس نويد چت عوض شده است براي ورود اينجا کليک کنيد !

    نوید چت|❣️ |نویدچت|ایلین چت

    با تشکر مديريت نويد چت